علمدار نیامد....
یه روزی تعریف میکنم برات از روزی که صبح جمعه بود..صبح جمعه ای که چشم باز کردیم و وحشت دنیامونو پر کرد...شب قبلش وقتی ما خواب بودیم سردارمون و شهید کردن.....بزرگ مردی رو که تموم نفس هامون،تموم آرامش وامنیت مون رو مدیونش بودیم.....کسی که مثه کوه پناه ایران بود......بین مردم معروف بود به سردار دلها..... حالا ایران صحرای کربلایی بود که علمدارش نیومده بود......ایرانی که به یکباره یتیم شده بود..... برای من ، که نه جنگی دیده بودم ،نه هیچ شبی رو با ترس بمب و موشک گذرانده بودم ، نه صبح بعد از شهادت جوانمردی رو دیده بودم ، خیلی سنگی...